1.زادروز ها اساسن روزهايي هستند ، كه مثل يك شمشير دو لبه مي مانند!! از طرفي كلي تبريك از زمين و زمان به سمتت هجوم مي اورد و تو خوشحالي و از طرف ديگر ، نمي شنوي ، بعضي صداهاي خوشحال را براي تبريك بهت! و اينجوري مي شود كه مثلن دلت يك هو مي گيرد! البته من اساسن آدمي نيستم كه به تبريك هاي نگفته فكر كنم...چون هميشه و هميشه در تبريك گفتن ها، حتي به عزيز ترين ها  كوتاهي كردم!

 زاد روزها  تو را يك آن برمي گرداند به همه ي گذشته ي جدايي ناپذيرت .همه را يك هو يادت مي آرود انگار. و هيچ چيزش از هم تفكيك نمي شود. كه مثلن يكي را با چشم حس كني و ان يكي را با ذائقه! و از جمله سطحي ترينش فكر كردن به آدم هايي كه پارسال بودن و امسال نيستن و يا بر عكس. و تو براي هر كدام به فراخور لياقت و خاطره اي كه از خودشون به جا گذاشتند افسوس مي خوري و بلوايي در تو ايجاد مي شود.... اشفتگي حاصل از همه چيز ، آشفتگي در نگاه ، در درون و در كلمات...شايد هم حسرت باشد! البته من اساسن هيچ وقت حسرتِ نبودن آدم ها رو نخوردم...كلن يعني حسرت خوردنو دوس ندارم!

در كل غرض از اين همه اراجيف مي خواهم بگويم كه : تولد...ترنم...تبسم...كلمات مطلق و مجردي هستند...كه يه حس ماورايي را بهت القا مي كنن ..هفته ي پيشم من از اين حس ها داشتم، البته فقط هفته ي پيش!

2. غياث.الدين.جمشيد.كاشاني يكي از فيلم هاي ماه رمضون بود كه به نظر من در نوع خودش نسبت به تمام فيلماي پوپوليستي تي. وي ِ جمهوريِ به اصطلاح اسلامي خووب بود البته بگذريم كه من مشاور تاريخي اش را  قبول ندارم. اما اساسن شخصيت غياث و بازيگرش واقعا عالي بودن، و تناسب خاصي با هم داشتن!!

3. من كه كم مي ايم اينجا فكر كنم كاسه اي زير نيم كاسم هست ! من هميشه تنوع طلب بودم ...خيلي ها اينجا هر روز روتين هاشونو مي نويسن .اما اين كه من بيام اينجا هر روز روتين هامو تحويل بدم براي خودم بيش از حد خسته كنندست ديگه چه برسه به شما!  كه البته اينجا من ترجيحن براي خودم مي نوشتم فقط .  اما آنچه كه حاصل شد به دنبال اشتباه من بود، اينجا بيشتر به وبلاگي براي ديگران تبديل شد!

من دنبال يه حركت تازه ام و الان در گير و دارشم! مي خوام دايره ي مخاطب هارو خيلي خيلي محدود تر كنم شايد اينجوري از يك عالمه از نظرات خصوصي اي كه هيچ مضمون خاصي را دنبال نمي كنن ، خلاص شوم!

4.چند روزي مي شود كه به اين نتيجه اساسي رسيدم كه ،  من كه خودم را متهم درجه اول زندگيم مي دونم و از غم هاي حقير پُرم و هيچ چيز و هيچ كس و هيچ فكري و هيچ احساسي منو اشباع نمي كنه ، همه نشونه ي يه جور كمبود رواني...يه جور ديوانگي نهفته هست . من فقط از آنچه در كنار خوانواده ام دارم، راضيم و نه هيچ چيز ديگه اي! اين واقعن يه جور بيماري رواني به نام خودخواهي هست البته با كمي بسط نامِ علمي ان واقعن!

5. من سردر گمم ...هيچ راه روشني را جلوم نمي بينم ...از 5 سال آينده هيچ تصويري ندارم..من حتي هدف كوتاه مدت هم ندارم چه برسد به بلند مدت..هدف بلند مدتمم چيزي نزديك به يك شعار مضحكه واقعن!

من حتي شيوه ي فكري متمركزي ندارم ...داشتن يه شيوه فكري ِ  سياسي  و شخصي شايد منو به جايي كه الان هستم نمي رسوند!

6.من جوان و دست و پا بسته هستم! دست و پا بستگي را اساسن دوس ندارم ! مثلن اگر به يه نقطه اي مي رسيدم كه هر چه هست و نيست را بسته و مرز دار و دوار مي دونستم شايد از لحاظ فكري كمي دست و پام باز تر مي شد و الان آروم تر زندگي مي كردم!

7. آدما اخيرن بيشتر به پر و پام مي پيچن اين هم خوبه هم بد..!

8.حال من خوبه ، فك كنم ، فقط يه شبانه روزه كه انگار كثافت از زمين و زمان داره مي باره...جز اين...خوبم! و حال شما؟

بدون شماره.

 پرداختم ترا .

با اين شگرف ريشه ي انديشه،

در طول ساليان ،

_كه بر من چه رفت_...

مصدق.

پايان الخط: البته توو عنوان پست چند تا صفتم ديگرم مي تونست به خودم بچسبوم كه البته واسه خودش يه پست جدا مي شد اون وقتش!!