او يك داستان كوتاه است!
نيمه هاي ظهر است . صداي خش خش خسته ي پايي تمام ايستگاه را پر كرده . و انعكاس آن حتي مضحك تر از هميشه گوش ها را مي آزارد. كتوني هاي سفيد پارچه اي با كفي كه فقط به وسيله ي تكه چرمي پايش را از زمين جدا كرده و شلوار جين كه به صورت خوش تركيب روي آن قرار گرفته صداي خش خش را همه جا مي پيچاند ..تند اما كشان كشان قدم بر مي دارد شايد مي خواهد وانمود كند هنوز هم و هنوز هم با همه ي اين ها محكم را مي روم.. پُك هاي محكم و طولاني اي مي زند ..آنقدر در فكر فرو مي رود كه بوي سوختگي خفيف در نزديكي اش به مشام مي رسد ..كمي با نگاه هاي جستجو گر اطراف را مي پايد، و بالاخره كفش سفيد سوراخ شده اش را مي يابد ..با نگاهي بي تفاوت پايش را به پشت خم مي كند و ضربه ي كوتاهي به زمين مي زد تا آشغال سيگارها از پايش خارج شود.
دقيقا همان جايي كه چند نفر منتظر مترو هستند، مي ايستد و به ريل هاي دوبل زل مي زند .."منتظر" ايستاده..براي رفتن.."منتظر"..لبخند منجمدي گوشه ي لبش يخ مي زند و عقب عقب مي رود و بالاخره نگاه زلش را از ريل ها بر مي دارد و پشت به چند نفر مانده در ايستگاه خود را روي صندلي اي مي اندازد .. سيگار سوم است و پك هم كه طولاني است و صداي خنده هاي بلند و گاهي زير زيركي دختران 15 16 ساله كه به طور واضح و روشني رو برويش ايستاده اند، به گوش مي رسد . مي خندند و نگاه مي كنند و باز مي خندند ..دوباره همان لبخند محو گوشه لبش در حال ِ انجماد جاي مي گيرد. و نگاه زل و سرگردانش را روي كوله پشتي يكي از همان دخترك ها مي دوزد ..خطوط درهم ورهمي روي آن نقش بسته از تقلب گرفته تا قلب و اول اسم هاي مجهول ..مي بيند نفطه ي پايان اين همه شور و شعف ها را!!
4:20 ...ساعت 4:20 است و 2 ساعت از حضورش مي گذرد. به طبع بار صداها و نفس ها بيشتر شده است. وووووه!! 4:20 ..نقطه ي فكرش را بر آن نقطه ي بياد ماندني منطبق مي كند و بعد با پانچي تِقققق!! سوراخش مي كند ..اين كار را بار ها بارها كرده ..4:20 ميليون ها بار سوراخ شده و تمام شده و باطل شده ..اما 4:19 انگار نمي شود 4:21...!!
4:20 است و بوي لنت سوخته مي آيد انگار، سوخته است زمان، راه مي رود و پشت به انبوه جمعيت و رو به ديوار مي ايستد و آن ژتون هاي كثافت را از جيبش بيرون مي آورد . محكم مشت مي كند و بعد انگشتانش را باز مي كند، تا ژتون ها با شتاب بيشتري به زمين كوبيده شوند ..مترو رسيده است و توده ي فضول جمعيت فرصت نمي كنند تا به سمت صداي ژتون ها برگردند ....بدون آن كه پشتش را نگاه كند در امتداد ديوار مي خزد تا به ايستگاه ديگري برود ..چيزي مثل ايستگاه گلشهر..
5:35 است و 1 مين ِ ديگر 5:36 است ..آن 4 شنبه با ساعت 5:36 اش..در همان حال كه همه ي گذشته را كنار هم ترتيب مي دهد ته سيگارش را آن طرف تر ..جايي خارج از محدوده ي افكارش مي اندازد ..زني با نگاهي چپ و غضب آلود اندام خميده ي او را ور انداز مي كند در نيمه هاي كلمه ي "بي فرهنگ" شايد در اين قسمتش "بي فر..." لال مي شود.. دلش سوخت يك لحظه براي او... او صورتش را در جهت صدا مي چرخاند و به سرعت بر مي گردانند و به نقطه اي زل مي زند ..نقطه اي نا معلوم..خب آن قدر سرش پايين است كه حتي من (راوي قصه)هم نمي توانم جهت نگاهش را دنبال كنم...
هنوز 5:36 است و سنگ فرش ها قدم هاي منظم او را كه هركدام "بايد" در ميان مربعي قرار گيرند ، محدود مي كند ..به همين دليل لي لي مي رود بر روي آن ها ..در ميان جمعيت ..نگاه هاي تند و مهمل، او را دنبال مي كند ..با زانو به زمين مي خورد...
11:00 است ..در ايستگاه ها دنبال اگزيت مي گردد ..خروج و خروج و خروج...و آخرين خروج...اتوبوس ها را رد مي كند ..قدم نمي زند .. يا حتي تند راه نمي رود..مي دود..هنوز 11 است و او مي دود ..بالاخره به ماشينش مي رسد..به سرعت پشت رل مي نشيد و نفس نفس مي زند و استارت مي زند و هنوز 11 است و استارت و استارت و استارت ....خسته مي شود..سيگار و پك محكم و استارت و پك طولاني و استارت و دنده هنوز بالاست و استارت..
11:01 پُك محكم و طولاني و سوراخ كفش و لي لي و ژتون ها و ...
مي بينم او را از بالا ...مي پايمش ..از همين جا...در نقطه اي درست در نقطه اي مي ايستد و زمان را نگه مي دارد و مي بيند دور نماي گذشته را ..همه چيز را از آخرين لحظه ..از پايان همه چيز به اولين لحظه به آغاز همه چيز بر مي گرداند ..دقيقا از همان زمان كه دنده ي ماشين بالا بود و استارت زد ..كمي عقب تر در نقطه اي با لي لي هاي پي در پي و زمين خوردن ها تلاقي مي كند و از آن نقطه به عقب در تلاقي ريختن ژتون ها ..
زمان سوخته ...آوار استارت ها ، لي لي ها و زمين خوردن ها و ريزش ژتون ها بر سرش خراب مي شود ..دقيقا در تلاقي و سوختگي لحظه ها..
و تكرار وار اين تلاقي ها هر روز اتفاق مي افتد و اين خفگي ممتد و اين پُك هاي عميق ...و آن زمان كه مي گويند به او، كاش مي دانستي چه حسي دارد اين حال من..!! او با شعفي دردناك و خفه تر از هميشه فرياد مي زند كه من هر روز آن حال و روزها را از ابتداي اوج گرفتنش تا انتهاي زوال و نابودي اش با خود يدك مي كشم ..و هر روز تلخي كرختش را كه به بهاي شيريني ابتداي اش مزه مزه مي كنم.