بستني ام زود زود آب مي شود!
شب كه مي شود، آن هم دير وقت ِ شب ها. من يك عالمه فرق مي كنم، يك
فرقي كه غير قابل تحمل مي شوم. سر درد
خفيفي در سرم مي پيچد و من در گير و دار آرام كردنش ،كلي قرص مي خورم تا مهيب
نشود. بعد هم چاي و كافي هاي پشت سر هم . به آخر ِ كافي يا چاي ام كه مي رسم ،
بيني و پيشانيم را بيشتر از لب هايم در حيطه ي ليوان قرار مي دهم و بعد فوووووووت
ميكنم توش و بخار داغي مي زند به چشم هايم
و دردش براي لحظه اي آرام مي شود.
و بعد در كنار سر درد ، يك
سري پرت و پلا به اين حوالي هجوم مي آورند .
چند شبي مي شد كه آرام تر و خوشحال تر بودم و روز هايم با پايان ِ
تراژديك شبانه تمام نمي شد ، اما امشب هم از آن شب هاي دير وقت ِ پر پرت و پلاست ،
كه نبودند، چند شب پيش.
و حالا زنگ دار و ترسناك، حضورش را به من گوشزد مي كند و دقيقا اين
مفهوم را در گوش ِ چپم مي چپاند، كه دقيقا همان موقعي كه همه چيز بر وفق مراد است
، نيست هيچ چيز خووب!!
گاهي فكر مي كنم اگر آن قدرها كه بايد، روي مسائل دقيق نشوم، دير تر مي
فهمم و مي دانم. و اين جوري از ندانستنم لذت مي برم . دقيقا مثل يك بستني شكلاتي
كه همش نمي خواهم بخورمش كه نكند تمام شود و هي رويم را يك طرفي مي گيرم كه نبينمش
و دلم نخواهد كه بخورمش و آن وقت كه رويم را بر مي گردانم كه ذره اي از آن را فقط بچشم،
همش آب شده و من ديگه هيچي از آن ندارم!!!
چند شب پيش زياد مي خنديدم ، خوب فكر مي كردم، مثبت نگر خوبي داشتم مي
شدم ، چند شب پيش. حرف ها را خوب مي شنيدم ، زود خوشحال مي شدم ، حالا گوش نمي دهم
،خوشحال نمي شوم...چون گذشته از چند شب پيش...
سر درد ِ خفيف ، مهيب مي شود زود ِ زود!!!
+ نوشته شده در شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۸ ساعت 12:44 AM توسط یاسمین
|