در اين خانه ندانم که به چه سودا زنم؟؟

 

آمده ام اينجا تا فقط چيزي نوشته باشم ! و نمي خواهم مطلب چندان جنجالي و مهمي بنويسم ..راستش اينجا دلم را زده است! از هر دري كه مي نويسم با تعداد انبوهي از نظرات خصوصي رو برو مي شوم كه پر از زير سوال بردن ها و طعنه هاي موذيانه است!! مممم...اندكي سكوت و فكر...كمي صدايت را پايين بياور!

 اصلا رفيق عزيز ، چه رمز و رازي با هم داريم؟؟ اگر هم هست بگو!! اما نه خصوصي!!

مي داني مخاطب عزيزم!! شانس آوردي من رازدار تشيف دارم، كه اگر نبودم ، مانند اين سازمان هاي نظامي جاسوسي همه را اينجا افشا مي كردم و اووووف!! آن وقت نفسِ راحتي مي كشيدم!!

نه نه! اصلا چرا رو كردن؟ اصلا اين مجازي آباد چه نيازي به رو شدن دارد كه حالا تو نظر خصوصي مي گذاري؟؟ هووووم؟؟

پست بعدي را مي خواهم حول موضوع " آيا خداوند واقعا وجود دارد؟" بچرخانم و اگر واقعا، نه! در اين فضاي چند بعدي كه تو گوشه اي مشغول جنبيدن و فكر كردن و خولبيدن هستي آيا وجود_ آن يگانه ي مطلق_ را مي بيني؟  و مي بيني؟؟ و مي شنوي..؟؟

 

اينجا هوا براي نفس كشيدن به وفور يافت مي شود!

 

خوابم نمي آيد..اما براي آن كه خود را فارغ كنم مي روم كه بخوابم ...اما مي ترسم و نه از تاريكي ...مي ترسم اين افكار درهم برهم كه همه يك هدف را دنبال مي كنند در خواب هايم ريشه بدوانند و من را نصفِ شب(نصفِ شب كه هست ،نصفِ شب تر)سرگردان و درمانده از خواب بيدار كنند! مايعي گرم از گوشه ي چشمم به پايين مي لغزد..به سرعت پاكش مي كنم ..حتي اين جا كه همه خواب هستند هم با خودم تعارف دارم. يادم مي آيد آن زمان ها كه بچه تر بودم برايم مهم بود كه كسي اشك هايم را نبيند اما حالا ..اصلا چه فرقي مي كند؟!

مسخ صادق هدايت را مي خوانم..زيادي مسخره است.

اينجا زمين تا آسمان با آنجا فرق دارد..صبح ها كه بلند مي شوم بوي كاگل مي پيچد در بيني ام ..مامان تمام درهايي را كه با ظرافت منبت كاري شده و همگي به حياط باز مي شود ، را باز مي كند...تن تنبل و رخوت آلود من اتوماتيك بلند مي شود.

عمه ام نسبت به 2 سال پيش كه ديده بودمش تكيده تر شده...هنوز هم همان مدل مو را دارد. دامني كه پوشيده به چشمم آشناست..ديده بودمش قبلا...چقدر اين زن ساده ست! نمي فهمم چرا من هيچ شباهتي به اين زن ندارم!!

اينجا فرهنگشان به اندازه ي زمان هايي كه نمي بينمشان (1 يا 2 سال) با من فاصله دارد.  بعضي از رفتار هايشان به شدت متعجبم مي كند ...لبخند مي زنم...و بقيه ي رفتارشان را با كنجكاوي بيشتر دنبال مي كنم!

اينجا بيشتر به ياد لحظات لعنتي اي كه در تهران گذرانده ام مي افتم...و متقابلا من را وادار مي كند كه بدون هيچ احساس قلبي اي لبخند بزنم و در جواب ابراز محبت هايي كه حاصل دوري ِ ماست ،من با لبخند هايي كه انگار به وسيله ي دو پونز متقارن گوشه ي لب هايم را به پايين ترين نقطه ي گونه هايم فشرده است، آن ها را پاسخگو شوم!

در ميان كوچه هاي كاهگلي قدم به قدم جلو مي روم..زني زرتشتي با روسري بزرگ و جوراب هاي شيشه اي كرم و دامني كه در نيمه هاي زانويش است به همراه پير مردي با دوچرخه ي قديميبه اين طرف مي آيند..نگاه سر به هوايم را در همه جا مي چرخانم ...پير مرد و زن بي هوا سلام مي كنند ...بلند تر از حد معمول جوابشان را مي دهم هر دو لبخند مي زنند!

روز شعله زرد پزي است ..اين سنت ديرينه است.  مادربزرگم مستبد و مغرور بر روي راحتي چرميش لم مي دهد . دستور مي دهد و همه در كمال احترام اطاعت مي كنند ..يعني مادر بزرگم آنها را اين طور تربيت كرده! اين زن بي شباهت به من نيست هم از لحاظ فيزيكي و هم ار لحاظ روحي!

اينجا خاله زنك بازي زياد است. از كوچكترين حرف نكته اي در مي آورند و مايه اي از بد بيني را به آن اضافه مي كنند و دهان به دهان مي چرخانند. من هم گاهي خاله زنك بازي را دوست دارم. اما از نوع ديگر..اين كه در جمعي بشيني و از عزيز ترين دوستت در حضورش بد گويي كني و او از سر خير خواهي به تو هشدار دهد و تو با لبخند موذيانه اي اراجيفت را دنبال كني ...نمي داني چه كيفي دارد! و تو مي روي بر سر آن يكي...و بالاخره متوجه مي شوي كه كل جمع عليه تو دست به يكي كردند و تو تك و تنها مانده اي و آن وقت تو آنها را با رفتار غير منتظره ات سور پرايز مي كني و در جواب آنها مي گويي "بله بله 100% حق با شماست" و آنها با قه قه هاي بلند نگاهت مي كنند و گره هاي دوستي محكم تر در هم تاب مي خورد.

روز قبل از شعله زرد پزي گوسفند كشتيم باب با علاقه تمام اين سنت ها را دنبال مي كند ..بابا عاشق اين خانه ي قديمي ست و از اين كه سال ها قبل اين خانه را تحت تملك كامل خود در آورده و ديگر اين خانه در دست ورثه نيست و بدين ترتيب خانه تكه پاره نمي شود بسيار خوشحال است ..اصولا اين صفت در خون بابا از همان عنفوان جواني بوده است. شايد نيمي از كتاب هاي چند ميليوني بابا تاريخي هستند.

اينجا من يك لحظه از كتاب خواندن غافل نشدم به طوري كه مادر بزرگ  غر مي زد كه چقدر كم از اتاقت خارج مي شوي! با يك رمان بلند شروع كردم...در واقع نوعي گرم كردن بود براي مني كه حدودا 1 سال بود كه كتاب نمي خواندم .و بعد هم كتاب هاي ديگر..

اينجا اكثر شب ها در ميهماني به سر مي بريم و تا 2 بيرون هستيم..من تا  4 صبح مشغول كتابخواني و نوشتن هستم .گاهي هم در و ديوار را مي پايم و فكر مي كنم كه يك ياسمين 19 20 ساله در اين سال هاي ارزشمند بايد چه كار عمده اي انجام دهد ..البته از هر 1 ساعت فكر كردن 5 مين را به اين موضوع اختصاص مي دهم...چون چندان فرقي هم نمي كند!

شرايط زندگي اينجا، بسيار مستعد براي نگه داري حيوانات خانگي است . پسر عمويم 2 گربه دارد به نام "جسي و اسي" عمه ام هم گربه اي دارد به نام "ميشولك" ..ميشولك ار تنبل ترين گربه هايي ست كه من در عمرم ديده ام!

و حالا اينجا تهران است..تهرانِ...  اينجا زمين تا آسمان با آنجا فرق دارد...حتي آنجا ظهر ها پيتزا طبخ نمي كنند!!!

پي گذر: كتاب "ميرا" فوق العاده بود..نام نويسنده اش را فراموش كردم...بعدا مي گويم!! قلمش عالي بود..به خصوص آن كه سر در گم مي كرد آدمو..من اين كتابارو دوس دارم...و سري كامل صادق..اين كه ديگه نياز به توضيح ندارد...و رمان بلندي كه نزديك به ربكا بود ...همان ربكا بهتر است براي خواندن!

دي وي دي هم چند تا بيشتر نديدم ...روزها اصلا وقت نشد... از بين آن 5  6 تا "هارد كندي (hard candy) " اين فيلم واقعيت دنياي امروز و هوش انسان رو نشون ميداد و" دِ پورتريت آف ليدي (the portrait of lady)" هم به خاطر بازي نيكول كيدمن از همه بهتر بود .