هواي نوشتن در مغزم تنفس مي كند، آنجا كه خفه اش كرده ام!
هواي نوشتن در مغزم تنفس مي كند، بعد از مدت ها خفگي . دردي نيست و اشكي...يعني خب اگر هم دردي باشد درماني نيست، يا "بايد" نباشد ،يا هست ، و نيستش مي كنم با آن ضمير كج و كوله و منفي ام!
هواي نوشتن همچنان نفس مي گيرد و قلم مستاصل از نوشتن...و نه مستاصل از بيان كلام ، بلكه مستاصل از چگونگي بيان...
و هواي نوشتن...
و هواي نوشتن باز هم حضورش را با عطسه، يا سرفه و يا گلو صاف كردني به من گوشزد مي كند و روح محتاج يا خسته و يا شايدم تلقين گر ِ من ، قلقلك مي دهد ضميرم را! وگه گاه اشكي را وادار به جنبش از گوشه ي چشمم مي كند ...اشك را مانع مي شوم و اين بار به همان بغضك محدود كه ميليون بار ، براي اثبات خود به قدرتم قورتش داده ام ، اكتفا مي كنم...راستي ...همان بغضكي كه آن كنج ها كنارِ فرياد و چند چيز ديگر جاي دارد را مي گويمااااا!!
هواي نوشتن بازي در مي آورد! هواي بازي هم دارم، من...و شيطنت هم! من و هواي نوشتن در يك نقطه به هم ميرسيم تا آن كه من بي حوصله و خواب آلود مي شوم....تا آن زمان كه رخوت از سر و رويم مي بارد ..آنجا..مكان فاصله ي ماست!
هواي نوشتن در دلش ، در مغز ِ من ، به من مي خندد!!
هواي نوشتن ...هواي سكوت...هواي گريه ........تكراي ِ تكراريست!! هواي نوشتن تكراري نمي خواهد دلش الآن!
هواي نوشتن ، هست!! آنجا كه بغضي ست و درد، حضور دارد! آنجا كه نه بغض است نه اشك ، حضور دارد! آنجا كه قلب سرد و بي رمق است، حضور دارد! آنجا كه قلب گرم وشورآلود است ، حضور دارد! و حضور و حضور و اين حضورهاي ممتد!
حتي حالا كه اصلا حوصله اش را هم ندارم ، حضور دارد..اين هواي نوشتن...
زير خط: در بين اين همه تلخي ها و دلزدگي ها و بحران هاي خيلي زياد سياسي، عجيب است كه حال و هواي حرفي غير از سياست را دارم...ولي ندارم انگار واقعا...!