او( او يكي از ماست..معنيش را كمي جلوتر مي فهميد..با بيمار اشتباه نگيريدش..لطفن البته!!) روي كاناپه دراز كشيده و من هم كتاب مي خوانم...كلئوپاترا است ..قطور است و نثرش هم كه چندان دلنشين نيست..اما مي خوانمش..خوب است اساسن! تي.وي خاموش است و عقربه هاي ساعت حول و هوش 3 پي ام مي چرخد..همچنان كتاب مي خوانم..ناخودآگاه نگاهم به سمت ِ او مي گردد ...چشمانش باز شده ...قبلن باز نبود...قبلن خواب بود ...بيدار شده...نگاهم مي كند ..نگاهم را بالا كه مي آورم ، مي خندد ..مي خندم..حرف نمي زنيم و باز كتاب مي خوانم..دوباره ناخودآگاه نگاهش مي كنم..نگاهم مي كند..و سومين بار و چهارمين بار..برخورد مي كند نگاهمان...و لبخند.....لبخندش نه خسته است و نه نگران كننده..شيرين است لبخندش. گه گاهي اين طور مي شود ..نگاهم مي كند ..دوست دارم بدانم وقتي نگاهم مي كند ، به چه فكر مي كند ...مي خواستم بپرسم، اما اكثر نگاه هايمان در سكوت ، تمام مي شود...لذت سكوتش را ترجيح مي دهم به دانستن.  من هم گاهي نگاهش مي كنم ..اما وقتي كه خواب است يا وقتي كه با تلفن مشغول است..يك جوري كه حواسش نباشد اصلن..اگر حواسش باشد اصلا نگاهش نمي كنم ...در همين حال و هواي تلاقي نگاه هاي ممتد بودم ،كه يك هو دلم خواست نگاه ديگري را برايت ترسيم كنم كه انگار نوعش فرق دارد. و آن روز كه :

آن روز كه من و آنها شنيديم بيمار است ...اين بار اسمش بيماري روحي نبود..گفتند كه جسمي ست ..تب دارد ..مي گفتند سرما خورده و از تب ضعف دارد..قرار بود راهمان را كج نكنيم..اما راهمان را به سمت خانه اش كج كرديم...

از پله ها كه بالا مي رفتم ..من چند پله چند پله مكث مي كردم..مي ترسيدم به استقبالمان آمده باشد و چشم در چشم شويم و من در سلام كردن مِن مِن كنم و بترسم كه صورتش را زرد و فرطوط ببنيم و موهايش را كلافه وار مثل كلاف ِ تُله شده!!

كسي به استقبالمان نيامد ...نه بيمار، نه آن كه از پوست و خونش بود...از در كه وارد شديم ..پوست و خونش در حال جمع و جور كردن، سلام كرد و بیمار هم كه در قسمت مياني ِ كاناپه كز كرده بود (البته مي دونم كه هميشه يه "گوشه" كز مي كنن اما باور كنيد كه بيمار دقيقا اون وسطا كز كرده بود!!) ..سلام كرديم..سلام كرد و اشك در چشم هايش جمع شد..آنها از بيمار بسيار سوال مي كردند ..بيمار هم بالاخره توانست بغضش را كنترل كند،تا بتواند جواب آنها را بدهد....كم كم بغض را فراموش كرد.

پوست و خونش برايمان آبميوه آورد ..پوست و خونش در تعارف و تهيه خيلي ناشي رفتار مي كرد...كلي مسخره اش كرديم ..اين تنها موضوع خنده دار آن ديدار بود! تعارف مي كند بيمار ...تعارف مي كند يا ناله؟؟ بيشتر ناله مي كرد.

جِم تي.وي فيلم مزخرفي را پخش مي كند ...نامش نوت بوك است ..نه موضوعش آن چنان تمركز بر انگيز است و نه بازيگر هايش. گاهي نگاهش مي كردم ...فيلم مي ديد... همه اين كار را مي كردند ..موبايلش زنگ خورد ...آخر قطع كرده است تلفن خانه اش را...آن طرف ِ خط كسي ست كه آشناي همه ي ماست ...مي گويد : " پس چرا نيامدين؟" جواب مي دهد : "ماشين ندارم...تبم دارم.." گريه مي كند ...يكي از ما گوشي را مي گيرد..مي گويد : " حالش خوب نيست...ضعف داره..هيچي نمي خوره ..مي گه ناهار خورم! " خداحافظي مي كنند ...فيلم را مي بينند..بیمار گريه مي كند..باز هم همه فيلم مي بينند..فيلم به نقطه ي مزخرف ترش مي رسد. جايي كه دخترك بايد بين 2 نفر يكي را انتخاب كند... تمام توجه ها به فيلم جلب مي شود ..بيمار كمي سكوت مي كند ...گريه نمي كند و فيلم مي بيند...

گاهي سرم را به راحتي تكيه مي دهم و چشم هايم را مي بندم..آرام در گوش يكي از ما مي گويم كه "خسته شدم.." مي گويد "مي رويم به زودي ."

گاهي در نقاط اوج فيلم ..آنجاها كه موسيقي ِ متنش كمي بالا تر مي رود سرم را بالا مي آورم و نگاهي گذرا به تي.وي مي اندازم و به بيمار نگاه مي كنم ...نگاهم مي كند ...چشم در چشم مي شويم...سرم را به سرعت پايين مي اندازم..پشيمان مي شوم...كاش فقط جهت نگاهم را تغيير داده بودم.

گه گاهي كه حالش خوب نيست و چشم در چشم مي شويم ...لبخند ميزند ..نگران مي شوم..نگران ِ لبخندش. زماني كه حالش خوب است و چشم در چشم مي شويم ، هم بگير نگير دارد...نمي دانم دقيقن در چه حالسيت كه لبخند مي زند ...به چه فكر مي كند كه لبخند مي زند...به نگاهم مي خندد شايد...يا به نگاهش...چه لبخند ِ مهيبي ست ، واقعن!

بلند مي شويم كه برويم..مي گويد بمانيد باز هم! امتناع مي ورزيم...يكي از ما مي گويد : "ببريمت دكتر؟" مي گويد: " نمي آيم." مي گويد : " اگر تب داري و سرما نخوردي، حتما عفونت است." مي گويد‌ : قلبم عفونت دارد!"

از پله ها كه پايين مي رويم ،بوي تعفن در قسمت مياني راه پله ، بيني را پر مي كند...به نظر مي آيد مشكل از سيستم تهويه است...اشتباه نصب شده.

خانه فديمي است ..خانه ي قديمي ِ 2 طبقه! بيمار در طبقه ي دوم است..طبقه ي اولي ها هم هستند..مهربان هستند..

نماي خارجي خانه قديمي است..از پله ها كه بالا مي روي...از بوي تعفن كه مي گذري و چندين پله را باز هم كه بالا مي روي ..نماي داخلي خانه با نماي خارجي آن كاملن در تضاد است..چيدمان و استايل ِ مبلمان و به خصوص آشپز خانه كه با ورودشان كاملن زير و رويش كرده اند، فضاي خانه را به كل عوض كرده...بيمار،سليقه اش هميشه زيبا و شيك و در عين حال ساده بوده و بيشتر يكدست گراست..در خانه اش بيشتر يك رنگ با قوت و كاستي ، چشم را آرامش مي دهد . اگر من بودم، بيشتر يك فضاي هارمونيك و متنوع را ترجيح مي دادم.. اما بیمار هميشه يكدست گرا بود..چه در خانه ..چه در نوع ِ زندگي. اما نمي دانم چه شد كه اين فكر به سرش زد..كه بالاخره خسته شد...كه بالاخره فرياد زد ..كه زير سوال رفت..زير سوال برد..كه گريه كرد ..و گريه مي كند...و داد مي زند. افكارش هميشه باز و آزاد بود ..اما از بیمار انتظار نمي رفت ...فكر مي كردم يكنواختي و يكدستي را بيشتر ترجيح مي دهد...شايد چون خيلي ترجح داد ..اين طور شد...

به هر حال چيزي كه مهم است ، اين است كه بیمار هنوز هم گريه مي كند ..الان دقيقا 1 سال است كه اين كار را مي كند...

بيمار گاهي ناراضي ست ..گاهي هم كه فراموش مي كند براي اندك مدتي ...خوشحال است ..اما همه چيز در آستانه ي شكل گيري ست.. بيمار حقش را حالا صريحن مي خواهد..از اين 1 سال خواستن ها و نخواستن هاي طرفش خسته است...مي خواهد تكليفش را روشن كند...

بيانة النوشت: دوستي به اسم رضا يك فراخوان عمومي داده كه البته نمي فهمم چرا به صورت خصوصي اين فراخوان را اينجا گذاشته!با توجه به اين كه جمله بندي اين فراخوان كاملن عمومي است و من هم در مقابل خوانندگان عزيزم وظيفه دارم ... و همچنين براي اين كه رضا زود تر به هدفش برسه در پست بعدي اين فراخوان را عمومن اينجا مي گذارم ..مگر آن كه از طرف رضا ممانعتي ببينم...باز هم مي گويم اگر اين فرا خوان فقط براي شخص ياسمين بيان شده بود ...هيچ بحثي درش نبود اما خب چون عموما بيان شده من وظيف ي شرعي و دينيم مي بينم كه اين فرا خوان را عمومن پابليش كنم..البته بگذريم از اين كه فكر مي كنم رضا اگر اين فراخوان را در روم ها يا مثلا در يكي از سايت هاي آشنايي مثل نِت لاگ يا تگد قرار مي داد، زود تر جواب مي گرفت، با اين حال، حالا كه اينجا ،يعني وب و وبلاگ نويس ها را انتخاب كرده  ..من موظفم كه ايشان را حمايت و كمك كنم...باز هم تسريع مي كنم كه من "موظفم" اين فرا خوان ِ "عمومي" را اينجا پابليش كنم مگر آن كه مانعي ببينم!!